گدایی کردن. تکدی. صدقه خواستن. وام خواستن: خاقانی ازین درگه دریوزۀ عبرت کن تا از درتو زین پس دریوزه کند خاقان. خاقانی. ای با تو مرا دوستی سی روزه وز خدمت وصل تو کنم دریوزه. خاقانی. چشمه ای کاین حصار پیروزه کرده زوآب و رنگ دریوزه. نظامی. لنگر عقل است عاقل را امان لنگری دریوزه کن از عاقلان. مولوی. دریوزه ای کردم زتو در اقتضای آشتی دی نکته ای فرموده ای جان را برای آشتی. مولوی. کوزه از بحر چو دریوزه کند بحر پیداست چه درکوزه کند. جامی. نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن شمع خود را می بری دل مرده زین محفل چرا. صائب (از آنندراج)
گدایی کردن. تکدی. صدقه خواستن. وام خواستن: خاقانی ازین درگه دریوزۀ عبرت کن تا از درتو زین پس دریوزه کند خاقان. خاقانی. ای با تو مرا دوستی سی روزه وز خدمت وصل تو کنم دریوزه. خاقانی. چشمه ای کاین حصار پیروزه کرده زوآب و رنگ دریوزه. نظامی. لنگر عقل است عاقل را امان لنگری دریوزه کن از عاقلان. مولوی. دریوزه ای کردم زتو در اقتضای آشتی دی نکته ای فرموده ای جان را برای آشتی. مولوی. کوزه از بحر چو دریوزه کند بحر پیداست چه درکوزه کند. جامی. نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن شمع خود را می بری دل مرده زین محفل چرا. صائب (از آنندراج)
کنایه از قبا کردن جامه. (آنندراج). چاک کردن. (فرهنگ فارسی معین). مانند خرقه کردن که دریدن جامه از بی صبری در سوک یا جز آن باشد. (یادداشت مؤلف) : من جامه بر وفات کرم فوطه کرده ام جز فیض لطف تو که فرودآردم ز سوک. ظهیر فاریابی
کنایه از قبا کردن جامه. (آنندراج). چاک کردن. (فرهنگ فارسی معین). مانند خرقه کردن که دریدن جامه از بی صبری در سوک یا جز آن باشد. (یادداشت مؤلف) : من جامه بر وفات کرم فوطه کرده ام جز فیض لطف تو که فرودآردم ز سوک. ظهیر فاریابی
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی). آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی). آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی
اورود کردن بره و مرغ و جز آن و سمیط نمودن. (ناظم الاطباء). کندن و پاک کردن موی گوسفند و مرغ پس از کشتن. مرغ یا گوسفند را پس از ذبح در آب گرم انداختن و موهای آنرا پاک کردن و کندن. آورید کردن: مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازم روزمهرگان است ملوک را از سوخته و برگان روده میکردند. (تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض و دکتر غنی ص 502). رجوع به سمیط و روده و آورید کردن شود، ریختن آب گرم به روی آرد جهت خمیر کردن. (ناظم الاطباء)
اورود کردن بره و مرغ و جز آن و سمیط نمودن. (ناظم الاطباء). کندن و پاک کردن موی گوسفند و مرغ پس از کشتن. مرغ یا گوسفند را پس از ذبح در آب گرم انداختن و موهای آنرا پاک کردن و کندن. آورید کردن: مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازم روزمهرگان است ملوک را از سوخته و برگان روده میکردند. (تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض و دکتر غنی ص 502). رجوع به سمیط و روده و آورید کردن شود، ریختن آب گرم به روی آرد جهت خمیر کردن. (ناظم الاطباء)
لقط. (منتهی الارب). رفاء. (مهذب الاسماء). اصلاح کردن و درست کردن جای رفته و سوده یا پارۀ جامه. پینه. (یادداشت مؤلف) : دگر ره شاه رامین را عفو کرد دریده بخت رامین را رفو کرد. (ویس و رامین). جامۀ دین مرا تارنماندی و نه پود گر نکردی به زمین دست الهی رفوم. ناصرخسرو. خوش باش که این جامۀ مستوری ما بدریده چنان شد که رفو نتوان کرد. (منسوب به خیام). جامۀ هر کس که بدرید فقر رشتۀ انعام تو کردش رفو. ظهیرفاریابی. نکند شیشه کس رفو به تبر. سنایی. با جفای تو بر که خورد از عمر شب یلدا رفو که کرد پرند. خاقانی. نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه. خاقانی. عجبی نیست ز دارایی عدل سلطان ماهتاب ار کند از رفق رفو کتان را. نظام قاری. چنان شد که مهتاب از عدل او به تأثیر کردی کتان را رفو. نظام قاری. گر رشته های طول امل را کنند صرف مشکل که چاک سینۀ ما را رفو کنند. صائب تبریزی (از آنندراج). چون گلرخان به جانب عشاق رو کنند صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند. محمد خوانساری (از آنندراج)
لقط. (منتهی الارب). رفاء. (مهذب الاسماء). اصلاح کردن و درست کردن جای رفته و سوده یا پارۀ جامه. پینه. (یادداشت مؤلف) : دگر ره شاه رامین را عفو کرد دریده بخت رامین را رفو کرد. (ویس و رامین). جامۀ دین مرا تارنماندی و نه پود گر نکردی به زمین دست الهی رفوم. ناصرخسرو. خوش باش که این جامۀ مستوری ما بدریده چنان شد که رفو نتوان کرد. (منسوب به خیام). جامۀ هر کس که بدرید فقر رشتۀ انعام تو کردش رفو. ظهیرفاریابی. نکند شیشه کس رفو به تبر. سنایی. با جفای تو بر که خورد از عمر شب یلدا رفو که کرد پرند. خاقانی. نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه. خاقانی. عجبی نیست ز دارایی عدل سلطان ماهتاب ار کند از رفق رفو کتان را. نظام قاری. چنان شد که مهتاب از عدل او به تأثیر کردی کتان را رفو. نظام قاری. گر رشته های طول امل را کنند صرف مشکل که چاک سینۀ ما را رفو کنند. صائب تبریزی (از آنندراج). چون گلرخان به جانب عشاق رو کنند صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند. محمد خوانساری (از آنندراج)
رفوکردن جامه و چیزهای دیگر، دلیل بر جنگ و خصومت کند. اگر بیند جامه خویش یا جامه اهل یا دستاری یا مقنعه را رفو می کرد، دلیل که او را با کسی از خویشان جنگ و خصومت افتد. محمد بن سیرین اگر بیند جامه خویش را رفو می کرد و نتوانست، دلیل که از جهت عیال خود غم و اندوه خورد و رفوگر در خواب خداوند جنگ و خصومت بود و با همه کس به گفتگوی درماند و جهد کند تا کار خویش را صلاح آورد و از خصومت باز رهد.
رفوکردن جامه و چیزهای دیگر، دلیل بر جنگ و خصومت کند. اگر بیند جامه خویش یا جامه اهل یا دستاری یا مقنعه را رفو می کرد، دلیل که او را با کسی از خویشان جنگ و خصومت افتد. محمد بن سیرین اگر بیند جامه خویش را رفو می کرد و نتوانست، دلیل که از جهت عیال خود غم و اندوه خورد و رفوگر در خواب خداوند جنگ و خصومت بود و با همه کس به گفتگوی درماند و جهد کند تا کار خویش را صلاح آورد و از خصومت باز رهد.